ما را دخیل بسته اند
به زمانه های مرده و
باد هایی که به سمت اندوه می وزند .
از ریشه های مایوس کودکان اندوه زاده می شوند
زنی که به دیوار تکیه داده بود می گریست
موهای دختران پریشان حال را پدران رفتند نان بیاورند
نبافتند .
کوچه تاریک است ، تاریک .
آخرین لحظات مرگ را
درون آینه ای سپری می کنم
که هیچ چیز را نشان نمی داد
ساعت شش صبح است
چند دقیقه ای از اتفاق سحرگاهی نگذشته
نور آجری کم رنگ خورشید
و چند متر طناب .