ما قصههایمان را از بر کردهایم
آب
بابا
نیامد .
* برای رضا . تعزیهخوانی که رفت زیارت امام رضا و دیگه برنگشت
مصطفا روزهای آخر
به گلهای قالی آب میداد
میگفت :
مردهها ، عصرهای جمعه
دسته دسته ، آینه به دست
در کوچههای شهر پرسه میزنند .
میگفت :
آدم باید ، آب ماهیهای تنگ توی سینهاش را
تند تند عوض کند
حالا ؛ عصر جمعهای که مصطفا دیگر نیست
شهر آینه بندان شده و
من ، گل های قالی را
دسته دسته میچینم .
حال ساده
حال استمراری
حال خراب
همین استمرارش است
که آدم را تباه میکند
و همیشه
بن مضارع " بودن " است
که زیر تک تک لحظهها
سخت جان میدهد .
زنگ خراب است
در گیر میکند
خانه قلنج کرده
و
اهالی خانه نبودند
وقت تماشای روز مبادا
که با هیبت خمیده و قدمهای آهسته
از انتهای کوچه داخل شد .