مرده بود
ماهی ، در سینک پر از آب
مرده بود
فلسهای خاکستری
دیر پاک میشوند
ششهای کبود
بی آب ششهای کبود
ماهی تکه تکه
در سینک پر از آب
مرده بود .
در کنار آفتاب چرک تابستان
به خدا سلام برسانید .
به خدا
تقصیر ما نبود
ما برایش قلاب گرفته بودیم
ولی این دیوار لعنتی
بد جور بلند بود .
بهار شده ود
و من هنوز
کنار نردههای آبی بالکن
دستهایم یخ میکرد
بیشتر از سیاه چال مدرسه
آژیرهای قرمز ممتد
و خطهای پیشانی پدر
از لقی این نردههای آبی میترسیدم .
بهار شده بود
دستهایم هنوز یخ میکرد
دوچرخه پیر شده بود
عکسها هم که گندشان بزند
همیشه پیرند
و مثل همیشه ، تار
جای یکی خالی بود
جای یکی خالیست .
بهار شده بود
روی دستهایم
خاک مرده پاشیدهاند .
تا پیشانی بلند برادرانمان
پیشروی کرد
دشمن
صراط این گلولهها
مستقیم بود
***
گواه باش
تاریخ انزوا !
بر
تنهای تنها
تنهای تنها .
خسته شده بود
بسم الله گفت
ولی خودش پرید
بعدها شنیدم
زمینهای سوخته و
دیوارهای بلند
شفاعتش کردهاند .
تا خدا به داد ما برسد
دیوارها ریختهاند
یأس از پنجره داخل شد
و مرگ کنار در رختخواب پهن کرده
خدا به داد ما برسد .
همهی آدمهای تنها
عصرهای جمعه
کارمند بایگانی یکی از ادارههای سبزوارند
دنبال پروندهای
به شمارهی 55 / ب462
در زونکن 48 – آ
در کمد سمت راست انتهای راهرو
ما جغرافیای اندوهیم
تاریخ دلتنگی
هندسهی درد
شبیه کتابهای پیر متروک
شبیه پرندهای که میخواست بپرد
شبیه پرندهای که نگذاشتند بپرد .
محکوم بالای دار
آخرین تلاشهایش را برای جان دادن میکرد
زندانبان خمیازه میکشید
و خورشید پشت یک کوه بلند لعنتی
گیر کرده بود
مثل گیرهی بند رخت
تنها در باد
یا لانههای خیس پرندگان
که جای پایشان
در آسمان خط خورد
ردی نیست
و هیچ خطی
چهرههای شکسته در آینه
و خاطرههای محو را
به یکدیگر وصل نمیکند
حتا لیست مردههای گورستان شهر
حوصلهی ابرهای سفید هم
مثل کتری آب جوش روی اجاق گاز
که امروز صبح ، سر رفت
سر رفت .
برق آشپزخانه را بزن
شقایق که توی سینک روئید
شاید باران هم بارید .
آشغالها را من روی بند پهن میکنم
تو لباسها را ببر دم در
زنگ خانه را که زدم
روی میز یادداشت گذاشته بودی
“ کلید زیر پادری است “
باید برای پرندههای خیس
و مردهای تنها
دعا بخوانیم .
رد نگاهت تنها
اجاق کور چشمهایم را
حامله میکند .
همسنگر من باش
تو دستهایت را فاتحانه بالا نگه دار
فریاد بزن
هنر مسلح !
شعر باید شلیک کند .
من پشتم به کیسههای شن گرم است
: نگاه باید شلیک کند .
نگاه باید شلیک کند .
چندین بهار گذشت و
گلهای پیراهنت توی اتاق
باز نشد .
شب بود
و هیچ کس نفهمید
که سگها چرا پارس نکردند .
آینهها شکست
آبها خشکید
کتابها سپید شد
لغتها پیر
و مرگ از چرخهی سرنوشت فرار کرد .
سگ گله میگفت :
سکوت ، کوچ واژهها میان چشمها است .
" در این وقت مخوف “ *
که ستارهها در آسمان جان دادند
و نفس در گلوی کودکان گرفت
" در این وقت مخوف “
که بلا نزدیک بود و هلهله دور
و پرندگان برای مردن به خانهشان برمیگشتند
" در این وقت مخوف “
زمین پیامبر تازه میخواهد
و آدم ، تنها چهار حرف دور افتاده است .
* وام گرفته از آندره تارکوفسکی
گلولهها غمگیناند .
***
در جبهههای جنگ
برف نمیبارد
گلوله میبارد .
***
آدمها از گلولهها
غمگینترند
وقتی در جبهههای جنگ
برف میبارد .
کاش میشد
دشمن را با گلولههای برفی
دنبال کرد .