۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

تقلای خونی که می‌ریخت

سوت کتری

مسافرانی که از پله‌ها بالا می‌رفتند

کلافه کرده بود

سایه‌ام در سینک تقلا می‌کرد

باید دست‌هایم را بشورم

و خرده شیشه‌های خونی را

سر به نیست کنم

           ***

ما فرزندان ـ پنجره‌های بسته بودیم

که باد ، پشت‌شان می‌وزید .

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

فراموشخانه

قلبم می‌گیرد

قلبم تند تند می‌گیرد

حقیقتش

پیرزن روی پله‌ها نشسته بود

و آفتاب بی رمق‌تر از دیروز می‌تابید

دریا از خیابان پشتی پس زد

و آتش نشانان همه در محل حادثه سیگار می‌کشیدند

فرشته‌ها را دیدم

فرشته‌ها را روی تیرهای برقی که ورد می‌خواندند ، دیدم

بقایای سایه روی کوچه است

و واژه‌های پوچ

توی سینک

راستش را بخواهید

پیرزن هنوز روی پله‌ها نشسته است .