۱۳۹۲ مهر ۱۹, جمعه

انتحار

از آسمان تیره‌ی شهر
آن معجزه‌های مایوس
سرگرمِ رهگذرانِ دست به سر شده‌ای بودند
که هیچ چیز، جز سردی پس از مرگ در آن‌ها عمل نکرده بود
پیوندی از بزاق، خون‌آبه و بوی خاک در دهان
با اطمینانی دلهره‌آور به سنگ‌فرش
که انگار صبح به صبح با ماشین حملِ شیر
در سطح شهر پخش شده باشند
معجزه‌ها، جفت جفت
ناشیانه روی تیر‌های چراغ برق پایشان را تاب می‌دهند 
و در فکر یک انتحارِ مومنانه‌اند
که تا شعاعِ آخرین نفر کار می‌کند

۱۳۹۲ مهر ۱۷, چهارشنبه

رئالیسم جادویی

از چروکیدن لیوان و فلس‌های ماهی روز که می‌گفت

دهانش قفل بود و

لاشه‌ی اتاق بوی گه می‌داد

ولی نعش، چندان بر مردنش واقف نبود انگار

و دم به ساعت چایی دم می‌کرد

البته نگرانِ کرختی رگ‌ها، غذای گربه‌ها

و تمام شدن سیگار هم بود

عصر‌ها که کفن‌پیچ، تابوت را برای قدم زدن پشتش می‌انداخت

و به خیابان می‌زد

تعریق که نداشت ولی آخرین مهره‌ی کمرش بیرون می‌زد

چشم‌هایش را آبِ جوب می‌برد

ساعتش خواب می‌رفت

کفشش لُق لُق می‌کرد

فکش در می‌رفت

کتفش می‌افتاد

سگ سگ را می‌خورد

و به جای دانه

حرف‌های جا نشده در جدولِ دیروز را برای پرنده‌ها می‌ریخت

و بلند بلند توی دلش فحش می‌داد

خودش البته می‌گفت:

کشیدگی عضلاتِ گردن، مزید بر علتِ تمام رنج‌ها است

۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

پرتره

تمام این سال‌ها

کودکی را خواب می‌دیدم که یک گوشه نشسته

ورد می‌خواند:

خوش به حال روز‌ها که تمام می‌شوند.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

ظهر جمعه، پشت پنجره‌ی واحد همکف شرقی

از من طفره رفت

و تبدیل به حجم غمگینی شد

که باید ماهی‌های توی سینک را تکه می‌کرد

با کلماتی جویده

اندوه خانگی را انکار کرد

خانه دو ردیف دندان بزرگ شد

که به ما می‌خندید

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

واقعیت موجود

بمب‌ها کار می‌کنند هنوز

سرفه‌های خشک

صدای جیر جیر در

آبی رنگ پریده

کلاغ با انتهای قصه کنار آمد

ابر‌ها می‌رفتند

۱۳۹۱ دی ۱۹, سه‌شنبه

جنگ و ضمیر جمع

جنگ

و حیات نباتی

دشمن که سینه‌ام را با سرنیزه دریده بود

پیشانی تو را نشانه رفته است

ورد می‌خواند

ما ورد

قدردان واژه‌ها

و

نجات

نجاتِ دور

که از حلقومِ گلوله و وحشت

بیرون کشیدیم

«ما»

من، تو و دشمن

و حالا مومن به ضمیر‌‌های جمعیم

تنها جایی که قادر به کشتن یکدیگر نیستیم.