۱۳۸۸ آبان ۸, جمعه

ایثار

ts9

بر اساس " ایثار "  اثری از تارکوفسکی

ما تنها مرگ را به شادمانی سروده‌ایم

و در میانه‌های راه

درخت خشکی به گناه می‌سوخت

مثل یک رود خشک

لب‌های خشک

که هیچ گاه ، " کلمه " را تجربه نکرده بود

<< در ابتدا کلمه بود >>

و تنها

کلمه بود .

سوخت

در واژگان بی تقدیر

سکوت را به هر بهانه گناه پنداشتند

و پیراهن ساحره‌ای در میان تاریخ

بر شاخه‌های درخت خشک

به سحر

سوخت .

در انتها مرگ را

به بهترین واژگان بی حروف

به شادمانی سروده‌ایم .

 

* تصویر از فیلم ایثار

۱۳۸۸ آبان ۵, سه‌شنبه

پرانتز که در نیمه‌های پاییز باز شد

من-  فاصله‌ها - را

با خط فاصله

دست به سر می‌کنم

تو بیا ، این پرانتز لعنتی را ببند

که روز‌ها بعد رفتنت

درونش هیچ چیز نبوده است جز

( اندوه و انتظار …

۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

در تاریکی صبح

9_feb_2007 

برجک دیده‌بانی چراغ‌های شهر را دید می‌زند

و در سپیده‌دم مرگ

دیوار طلوع می کند

و چهار‌پایه به سرانجام می‌رسد

صبح شده است

چراغ‌های شهر خاموش می‌شوند .

 

* عکس فکر می‌کنم از پرهام شهرجردی

۱۳۸۸ مهر ۲۳, پنجشنبه

کهنه طلسم

Karaindroy - The weeping meadow - Ins09

در شهری که لب‌های شناسش

طعم هزار فریب دهد

و پیرزنان‌اش راز‌های جهان را بر گردن تازه دختران کنند

حرز یاری صد دستمال گشته هم که داشته باشی

آخر

افسون چشم‌هایش را به دشت خواهی برد

و خواهی دید

طلسم اعظم ، زیر نعل اسبی است که بی‌سوار باز‌می‌گردد .

 

*عکس نمایی از است از فیلم دشت گریان ساخته‌ی تئو آنجلوپلوس

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

در پایان

بعد از طناب دار

یک لنگه دمپایی می‌ماند که به انگشت شست گیر کرده

و یک لنگه دمپایی دیگر روی زمین

و احتمالن چند قطره‌ی خون .

۱۳۸۸ مهر ۱۵, چهارشنبه

یک اتفاق ساده میان واژه‌ها

پیرمردی که روی نیمکت نشسته بود

گفت : آقا !

می‌خواهم میان شعر‌های شما عاشقی کنم

حالا روی نیمکت

دخترکی کال

ساعت پنج عصر را به انتظار نشسته است .

* عکس از اینجا

۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

بیگانه

نه آسمانی بیگانه‌

نه بال غریبه‌ها

هیچ یک مرا پناه ندادند ،

در آن زمان ، در آن مکان

من در اندوه مردم خویش

زندگی می‌کردم .

 

آنا آخماتوا

ترجمه صفدر تقی زاده

۱۳۸۸ مهر ۹, پنجشنبه

موقعیت شهری

قله‌های وجودت را تسخیر می‌کنی از درد

خوره‌ی خدا شده‌ای

خفت سرنوشت را در کوچه‌ای می‌گیری که می‌گریزد از فصل

بیکار در میدان

سیگار برای لب

موقعیت این شهر اسفناک است

باران گرفته است

بطری خالی و جستجوی موش

برای لوله‌ای بی در پوش

آب بسته است به شهر ، این باران

مثل یک پیمانکار

کالسکه‌ای رها شده در پیاده‌رو

مادر ماستی را می‌خرد که با صاحبش گاو‌بندی کرده است

هر چه قدر هم که سیاه رنگ سال باشد

هیچ ماستی به سیاهی نمی‌زند

لباس زنانه‌ای که باکره‌ای در آن است

هر هفته پرده‌ی جدیدی برای خوابش سفارش می‌دهد

تاکسی‌های خالی

پیرزن‌ها می ترسند

باران نمی‌بارد

تاکسی‌ها پر

موش‌ها زنده

قدم‌ها آهسته

کالسکه نیست

نیست .