ما قصههایمان را از بر کردهایم
آب
بابا
نیامد .
* برای رضا . تعزیهخوانی که رفت زیارت امام رضا و دیگه برنگشت
مصطفا روزهای آخر
به گلهای قالی آب میداد
میگفت :
مردهها ، عصرهای جمعه
دسته دسته ، آینه به دست
در کوچههای شهر پرسه میزنند .
میگفت :
آدم باید ، آب ماهیهای تنگ توی سینهاش را
تند تند عوض کند
حالا ؛ عصر جمعهای که مصطفا دیگر نیست
شهر آینه بندان شده و
من ، گل های قالی را
دسته دسته میچینم .
حال ساده
حال استمراری
حال خراب
همین استمرارش است
که آدم را تباه میکند
و همیشه
بن مضارع " بودن " است
که زیر تک تک لحظهها
سخت جان میدهد .
زنگ خراب است
در گیر میکند
خانه قلنج کرده
و
اهالی خانه نبودند
وقت تماشای روز مبادا
که با هیبت خمیده و قدمهای آهسته
از انتهای کوچه داخل شد .
برای شاملو
آسمان که هزار رنگ عوض کرده
و زمین
زمین مبهوت
مبهوت و مات
چرخان
چرخان و یاس خورده
مایوس و تاب از کف داده
و زمان
که تنها گذشت
و تنها گذشت و بازنگشت .
بر پیشانی کوتاه روزگار
با نقره داغ و
ننگ و
دشنهی عتیق
خطی به رد خون :
که آن که رفت
رفت و
دیگر بازنگشت .
شاید با تبسمی
لکنت به عشق زبان باز کند و
به بوسهای
زمان را باد با خود ببرد
و ما در انتهای جاده محو خواهیم شد .
بر اساس " ایثار " اثری از تارکوفسکی
ما تنها مرگ را به شادمانی سرودهایم
و در میانههای راه
درخت خشکی به گناه میسوخت
مثل یک رود خشک
لبهای خشک
که هیچ گاه ، " کلمه " را تجربه نکرده بود
<< در ابتدا کلمه بود >>
و تنها
کلمه بود .
سوخت
در واژگان بی تقدیر
سکوت را به هر بهانه گناه پنداشتند
و پیراهن ساحرهای در میان تاریخ
بر شاخههای درخت خشک
به سحر
سوخت .
در انتها مرگ را
به بهترین واژگان بی حروف
به شادمانی سرودهایم .
* تصویر از فیلم ایثار
من- فاصلهها - را
با خط فاصله
دست به سر میکنم
تو بیا ، این پرانتز لعنتی را ببند
که روزها بعد رفتنت
درونش هیچ چیز نبوده است جز
( اندوه و انتظار …
برجک دیدهبانی چراغهای شهر را دید میزند
و در سپیدهدم مرگ
دیوار طلوع می کند
و چهارپایه به سرانجام میرسد
صبح شده است
چراغهای شهر خاموش میشوند .
* عکس فکر میکنم از پرهام شهرجردی
در شهری که لبهای شناسش
طعم هزار فریب دهد
و پیرزناناش رازهای جهان را بر گردن تازه دختران کنند
حرز یاری صد دستمال گشته هم که داشته باشی
آخر
افسون چشمهایش را به دشت خواهی برد
و خواهی دید
طلسم اعظم ، زیر نعل اسبی است که بیسوار بازمیگردد .
*عکس نمایی از است از فیلم دشت گریان ساختهی تئو آنجلوپلوس
بعد از طناب دار
یک لنگه دمپایی میماند که به انگشت شست گیر کرده
و یک لنگه دمپایی دیگر روی زمین
و احتمالن چند قطرهی خون .
پیرمردی که روی نیمکت نشسته بود
گفت : آقا !
میخواهم میان شعرهای شما عاشقی کنم
حالا روی نیمکت
دخترکی کال
ساعت پنج عصر را به انتظار نشسته است .
* عکس از اینجا
نه آسمانی بیگانه
نه بال غریبهها
هیچ یک مرا پناه ندادند ،
در آن زمان ، در آن مکان
من در اندوه مردم خویش
زندگی میکردم .
آنا آخماتوا
ترجمه صفدر تقی زاده
قلههای وجودت را تسخیر میکنی از درد
خورهی خدا شدهای
خفت سرنوشت را در کوچهای میگیری که میگریزد از فصل
بیکار در میدان
سیگار برای لب
موقعیت این شهر اسفناک است
باران گرفته است
بطری خالی و جستجوی موش
برای لولهای بی در پوش
آب بسته است به شهر ، این باران
مثل یک پیمانکار
کالسکهای رها شده در پیادهرو
مادر ماستی را میخرد که با صاحبش گاوبندی کرده است
هر چه قدر هم که سیاه رنگ سال باشد
هیچ ماستی به سیاهی نمیزند
لباس زنانهای که باکرهای در آن است
هر هفته پردهی جدیدی برای خوابش سفارش میدهد
تاکسیهای خالی
پیرزنها می ترسند
باران نمیبارد
تاکسیها پر
موشها زنده
قدمها آهسته
کالسکه نیست
نیست .
ما بالهایمان را روی آسفالت نقاشی کردهایم
به آن فرشتهی حرامزاده بگو
برود روی خاک دیگری سجده کند
اینجا دیگر خاک ، تربت مقدس انسان نیست
مرگ طعم خونآب گرفته
و
درد
فقط
آه
آه
آه .
برای دوستی که روزها از نیامدنش گذشته
هنگ آتش ، آتش گرفته است
وقتی که نامهها ، تمام نامهها
به خط مقدم برگشت میخورد
شاید که شهر
وطن
خاک
همه آتش گرفتهاند
اوضاع وخیمتر است
جایی برای عقبگرد نمانده
تا چشم کار میکند ، جسد
این روزها
واحد شمارش ترکش نفر شده است .
خانه سر پا بود
ولی آجر بهمنیها سر ناسازگاری داشتند
مادر در اتاقی نشسته
که درون قابهای عکسش هیچ کس زنده نیست
و حالا سالها است که
" در خانه خراب است ، لطفن زنگ نزنید "
خانه همین است عزیز !
فرش نخ نما شده و عینک پدر
یادت هست با نمرهی عینک پدر
چه قدر مورچه سوزاندیم در آفتاب حیاطمان
ولی سایهی آفتاب به دیوار این حیاط
دریغ است دیگر
دریغ
یادت هست ؟
جورابهای پشمی من پس کی بافته میشود مادر ؟
ریشههای درخت بید حیاط را چه کسی خشکاند ؟
ریشه که نمیمیرد ؟
میمیرد ؟
حتمن جدول روزنامه کمی سخت بوده که جوابم را نمیدهی
این روزها
باد هم پرده را تکان نمیدهد
چه چیز را به سوگ نشستهای ؟
خانه را
یا
این قابهای خاطره را
که درونشان هیچ کس زنده نیست .
لبهای ترک خورده و
نای لبخند ؟
------------------------------------------------------------------
عکس از Sergi Agusti
من در کنار دنیا ایستادهام
و به کرانهی آفتابی که از روی تو طلوع میکند
نگاه میکنم .
زمین هر روز
حوالی همین ساعتها
سقوط میکند .
---------------------------------------------------------------------------------------------------
* عکس از Martin Stranka
برای سلما
ساعت مرگ را کوک نمیکنند
چه خوابت ببرد
چه خوابت نبرد
صدایت میکنند محکوم عزیز
---------------------------------------------------------
* طرح از German Tillemann
برای حسین حقی یک نوجوان محکوم به اعدام
رکابی سفیدی را که آتش سیگار چند جایش را سوزانده بود پوشید
غذایش را نیمه کاره رها کرد
ریشهایش را تراشید
آخرین پک سیگار بود که گفت :
هر دو روی سکه باخت است
بازی نکن
بازی نکن رفیق .
.
.
.
ساعت چهار صبح بود که صندلی را از زیر پایش کشیدند .
--------------------------------------------------------------------
*عکس نمایی است از فیلم " فیلم کوتاهی درباره کشتن "
به پشت سر که نگاه میکنم
هیچ چیز دست نخورده است
همان جای راه ایستادهایم
کودک هنوز میگرید
زنان هنوز به دنیا میآورند
ما همان جا ایستادهایم
راه رفته است
راه فرار کرده است
روی بند رخت هنوز پیراهن چروک پدر
و لباس بکارت مادر تاب میخورد
تمام شد
تمام شد
برای تنهای خسته و روان بیمار
هیچ شفاعتی بهتر از مرگ نبود
تمام شد
و انسان برای هیچ کس دست تکان نداد
این زمان بود که سوار بر ارابهی مرگ
پیدایش را به یغما میبرد
و راه همچنان می رفت
و در نیمه شب سرد دشت
اتفاق برای آن پرندهای افتاد
که آسمانش را گم کرده بود
و خواهران
خواهران آینهها را شکستند
به وقت گره زدن علفهایی که میسوخت
آری
آری
ما بیرون از زمان ایستادهایم
و راه می رفت
راه میرفت .
--------------------------------------------------------
عکس از محسن عزیزی
از ریشه های مایوس کودکان اندوه زاده می شوند
زنی که به دیوار تکیه داده بود می گریست
موهای دختران پریشان حال را پدران رفتند نان بیاورند
نبافتند .
کوچه تاریک است ، تاریک .
آخرین لحظات مرگ را
درون آینه ای سپری می کنم
که هیچ چیز را نشان نمی داد
ساعت شش صبح است
چند دقیقه ای از اتفاق سحرگاهی نگذشته
نور آجری کم رنگ خورشید
و چند متر طناب .
و تمام صلیب ها
سهم چوپانانی که
در میان خواب و فراموشی گله
پیامبر شدند .
-----------------------------------------------------------------------
عکس از محسن عزیزی
آه
سحرگاهی به نیمه گذشت
و هنوز
عکسی از دوچرخه ی دو نیم شده ی کودکی ام نیافته ام
حالا حتا
باید به کلاغ های شش صبح هم عادت کرد .
هزار سال گذشت
از کشف آخرین لبخند
در مطبخ خانه ای که
بچه های پوست چرکین
از میان خمره های شراب
همدیگر را دنبال می کردند
هزار سال گذشت
که خمره ها شکست .
------------------------------------------------------------------------------
* عکس نمایی از “ انجیل به روایت متی “ اثر پازولینی
بگو تاریخ را به نفع پدرانی بنویسند
که رفتند
ولی هیچ وقت برنگشتند .
-----------------------------------------------------------------------
* عکس نمایی است از فیلم دشت گریان ساخته ی تئو آنجلوپلوس