چندین بهار گذشت و
گلهای پیراهنت توی اتاق
باز نشد .
شب بود
و هیچ کس نفهمید
که سگها چرا پارس نکردند .
آینهها شکست
آبها خشکید
کتابها سپید شد
لغتها پیر
و مرگ از چرخهی سرنوشت فرار کرد .
سگ گله میگفت :
سکوت ، کوچ واژهها میان چشمها است .