به پشت سر که نگاه میکنم
هیچ چیز دست نخورده است
همان جای راه ایستادهایم
کودک هنوز میگرید
زنان هنوز به دنیا میآورند
ما همان جا ایستادهایم
راه رفته است
راه فرار کرده است
روی بند رخت هنوز پیراهن چروک پدر
و لباس بکارت مادر تاب میخورد
تمام شد
تمام شد
برای تنهای خسته و روان بیمار
هیچ شفاعتی بهتر از مرگ نبود
تمام شد
و انسان برای هیچ کس دست تکان نداد
این زمان بود که سوار بر ارابهی مرگ
پیدایش را به یغما میبرد
و راه همچنان می رفت
و در نیمه شب سرد دشت
اتفاق برای آن پرندهای افتاد
که آسمانش را گم کرده بود
و خواهران
خواهران آینهها را شکستند
به وقت گره زدن علفهایی که میسوخت
آری
آری
ما بیرون از زمان ایستادهایم
و راه می رفت
راه میرفت .
--------------------------------------------------------
عکس از محسن عزیزی