۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

اوردوز

* برای رضا . تعزیه‌خوانی که رفت زیارت امام رضا و دیگه برنگشت

مصطفا روز‌های آخر

به گل‌های قالی آب می‌داد

می‌گفت :

مرده‌ها  ، عصر‌های جمعه

دسته دسته ، آینه به دست

در کوچه‌های شهر پرسه می‌زنند .

می‌گفت :

آدم باید ، آب ماهی‌های تنگ توی سینه‌اش را

تند تند عوض کند

حالا ؛ عصر جمعه‌ای که مصطفا دیگر نیست

شهر آینه بندان شده و

من ، گل های قالی را

دسته دسته می‌چینم .