چندین بهار گذشت و
گلهای پیراهنت توی اتاق
باز نشد .
شب بود
و هیچ کس نفهمید
که سگها چرا پارس نکردند .
آینهها شکست
آبها خشکید
کتابها سپید شد
لغتها پیر
و مرگ از چرخهی سرنوشت فرار کرد .
سگ گله میگفت :
سکوت ، کوچ واژهها میان چشمها است .
چندین بهار گذشت و
گلهای پیراهنت توی اتاق
باز نشد .
شب بود
و هیچ کس نفهمید
که سگها چرا پارس نکردند .
آینهها شکست
آبها خشکید
کتابها سپید شد
لغتها پیر
و مرگ از چرخهی سرنوشت فرار کرد .
سگ گله میگفت :
سکوت ، کوچ واژهها میان چشمها است .
" در این وقت مخوف “ *
که ستارهها در آسمان جان دادند
و نفس در گلوی کودکان گرفت
" در این وقت مخوف “
که بلا نزدیک بود و هلهله دور
و پرندگان برای مردن به خانهشان برمیگشتند
" در این وقت مخوف “
زمین پیامبر تازه میخواهد
و آدم ، تنها چهار حرف دور افتاده است .
* وام گرفته از آندره تارکوفسکی