۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

فراموشخانه

قلبم می‌گیرد

قلبم تند تند می‌گیرد

حقیقتش

پیرزن روی پله‌ها نشسته بود

و آفتاب بی رمق‌تر از دیروز می‌تابید

دریا از خیابان پشتی پس زد

و آتش نشانان همه در محل حادثه سیگار می‌کشیدند

فرشته‌ها را دیدم

فرشته‌ها را روی تیرهای برقی که ورد می‌خواندند ، دیدم

بقایای سایه روی کوچه است

و واژه‌های پوچ

توی سینک

راستش را بخواهید

پیرزن هنوز روی پله‌ها نشسته است .