قلههای وجودت را تسخیر میکنی از درد
خورهی خدا شدهای
خفت سرنوشت را در کوچهای میگیری که میگریزد از فصل
بیکار در میدان
سیگار برای لب
موقعیت این شهر اسفناک است
باران گرفته است
بطری خالی و جستجوی موش
برای لولهای بی در پوش
آب بسته است به شهر ، این باران
مثل یک پیمانکار
کالسکهای رها شده در پیادهرو
مادر ماستی را میخرد که با صاحبش گاوبندی کرده است
هر چه قدر هم که سیاه رنگ سال باشد
هیچ ماستی به سیاهی نمیزند
لباس زنانهای که باکرهای در آن است
هر هفته پردهی جدیدی برای خوابش سفارش میدهد
تاکسیهای خالی
پیرزنها می ترسند
باران نمیبارد
تاکسیها پر
موشها زنده
قدمها آهسته
کالسکه نیست
نیست .